یادمه سالهای دور
سالهای نه دور دور
توی شهر قصه مون
قصه ی پر غصه مون
محله ای قدیمی بود
کوچه هاش باریک و تنگ
خونه هاش کاهگلی بود
سر یک کوچه تنگ
جایی که قطار رو ریل آهنی
زوزه کشون ، می کرد دلنگ دلنگ
خونه ی قدیمی و قشنگی بود
روبروش درختچه های رنگی بود
یادمه سالهای دور
سالهای نه دور دور
عید نوروز که می شد
بهانه ی بهاریمون به روز می شد
لباسا رنگ و وارنگ
تیپامون کلاس بالا،
گاهی قشنگ
جیبامون پر از پول و
دلامون خالی از هر کینه می شد
پسرا با عروسا، دخترا با دومادا
عمو ها وعمه ها و طایفشون
دایی ها و خاله و بچه هاشون
اولین قرارشون
اون خونه ی کاهگلی بود
خونه ی امیدشون
خونه ی بابا بزرگ پیرشون
خونه ی عزیز ناز مهربون.
***
یاکریم و جوجه هاش
بالای در لونه ای داشت
قلیون بابا بزرگ با قل قلش
عالمی داشت
چایی دبش عزیز، رو سماور،
آخرنداشت
عکس خندون عمو عباسمون
غبار نداشت
تو اتاق و پسینه
همگی کنار هم جا می شدیم
اتاقش گاهی برا نشستن ما بچه ها جایی نداشت
با همه خوب و بد اخلاق مون
نگاه تیز عزیز مهربون به عمه جون
و گاهی زیرجولکی به خاله جون یا بابا جون
خونه ی کاهگلی بابابزرگ دنیایی داشت
سفره ی بابابزرگ خالی می شد و پر می شد
شیرینی و آجیلا خورده می شد
حرفهای ناگفته مون گفته می شد
چشممون به دیدن فامیلامون روشن می شد
خیلی زود
بابا بزرگ،
بچه ها و نوه ها رو صدا می کرد
دیدن اسکناسا و سکه هاش
رو تک تک صورتاشون،
خنده رو نقاشی می کرد
پیرمرد
یادشو با عیدی دادناش
تو دلا حکاکی می کرد
عزیزم با خنده ها و دعاهاش
مهمون نوروزی شو راهی می کرد
***
یه سال می شه
که یاکریم از خونشون پرکشیده
خداوند رو خونشون
گرد غریبی پاشیده
یه سال می شه
که چشامون
روی عزیز و ندیده
دلامون از دوری بابا بزرگ
نقش جدایی کشیده