تقدیم به او...
به او که شبانه روز،
خاطرش با اشک،چشمانم را می شوید،
و در آرزوی دیدارش،
چیزی که محال است،
می سوزم..
آری،گفتم محال،
چون از گل وجود او تا اینجا،
فرسنگ ها فاصله است،
و او از من دور است..
دور،
همچون رویایی دست نیافتنی،
عشقی پنهان،
و سوزی سخت،در سینه..
چقدر من عاشق بودم،
عاشق او،
عاشق صدایش،
عاشق نگاهش،
سرمست از عطر وجودش
و حالا هم عاشقم،
فقط حالا دیگر،
او در کنارم نیست،
دنیای کوچک من،
تنگ و تاریک شده است
حالا روزهایم سرد است،
و شبهایم بی ستاره..
حالا با گذشته فرق دارد،
حالا او هرگز متعلق به من نیست
حالا باید داشتن او را،
در خواب آرزو کنم
حالا باید در رویا،
به او عشق بورزم
افسوس که حتی،
نمی دانست دوستش دارم،
حتی قلب آسمانی اش،
از تپیدن قلب من،
هرگز باخبر نشد
و او رفت،
بی خبر از
ترانه های باقی مانده در دل،
بی خبر از عشق پنهان من
آیا هرگز در بهاری دوباره،
او را خواهم دید؟
یا اینکه دیدار او،افسانه است،
و داشتن او
به قدر بینهایت،محال...؟
و مجموعه این اشعار را،
تقدیم به او می کنم،
و تا به قیامت،
در تب وجودش خواهم بود،
و کبوتران شعرم،
فقط در گستره خیال او،
پرواز خواهند کرد....