نمی دانم، چرا امشب دلم تنگه!
تو گویی،
یک نفر اینجا،
درون ِ من،
مدام با من می جنگه!
نه مشق شور و شیدایی کند بامن،
نه درچشمان شوخش،
شوق نیرنگه!
نه زخمه می کشد بر ساز ناکوکم،
نه در عمق صدایش،
ناز و آهنگه!
همی گویم خیالش وهم و افسون است،
کنم او را زدل بیرون؛
ولی خندم به این حالم؛
دل پر خون من،
سنگی تر از سنگه !
رها – مرداد 1392