ترنم

ترنم

آدمها را بدون اینکه به وجودشان نیاز داشته باشید دوست بدارید...کاری که خدا با شما می کند....
ترنم

ترنم

آدمها را بدون اینکه به وجودشان نیاز داشته باشید دوست بدارید...کاری که خدا با شما می کند....

مردی است با ...

  

مردی است
با سی و اندی سن تقویمی !
راه بر آشنایی گشوده ایم
اما . . . !
تنها صدایش را به من ارزانی داشته تا کنون !
شبها که خسته از هیاهوی روز برمی گردم
می نشینم کنار دفتر و کاغذ
قلم به دست
می نویسم ، صدای خش دارش
از آن سوی سیم
مرا به نام می خواند !
و من برای اول بار
چه در سکوت ، بی پایان
نشسته
گوش می سپارم به گفتارش !
و شبی هم میان این شبها
به کوک ساز خویش مرا مهمان کرد !
صدا بود و نوایی آن سوی سیم
و من میان ذهن خویش
از چهره اش چه بی تصویر !
وای ! چقدر این روزها
آسمان شهر بارانی است !
و من که عاشق رگبار بهاری ام
اما چقدر شاکی ام این روزها
از هوای بارانی !
ولی رسید لحظه ای که چشمانم
به روی چشمهایش
گیج و مات می چرخید
من آن صاحب صدا را به چشم می دیدم !
دو چشم روشن و خیره بر همه جا
به غیر چشم من که مشتاق دیدن او بود !
چقدر خیره ماندم اما او
دروغ نگویم
یک لحظه
به چشم من خیره شد به نگاه
نگاه می کرد و سرش به بالا بود
نگاه مضطربش چه بی معما بود !
نگاه می کردم و امید بر این بود . . .
که عاشقم کند
شاید . . .
مرا که نیمه ی قلبم هنوز پیدا نیست !
قرارمان بر این بود :
که این مرد
با سی و اندی سال
مرا ببیند و شاید
از این دخترک خردسال خوشش آید !
به او راز خویش را گفتم
و او مثل باقی مردم
به چشم جنسی لطیف و پر رونق
به من حرفهایی از شکفتن گفت
و من چقدر غصه می خوردم
که باز هم مرا به چشمی بد
به چشم یک زن ، نگاه بد می کرد !
و باز تمام ِ اندیشه
تمام ِ من با تمام ِ زن بودن
به پشت ِ لحظه ای هم آغوشی
چه زود دور و گم می گشت !
و باز من می باید
چه زود بگریزم از نگاهی بد ! . .


نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد