مردی است
با سی و اندی سن تقویمی !
راه بر آشنایی گشوده ایم
اما . . . !
تنها صدایش را به من ارزانی داشته تا کنون !
شبها که خسته از هیاهوی روز برمی گردم
می نشینم کنار دفتر و کاغذ
قلم به دست
می نویسم ، صدای خش دارش
از آن سوی سیم
مرا به نام می خواند !
و من برای اول بار
چه در سکوت ، بی پایان
نشسته
گوش می سپارم به گفتارش !
و شبی هم میان این شبها
به کوک ساز خویش مرا مهمان کرد !
صدا بود و نوایی آن سوی سیم
و من میان ذهن خویش
از چهره اش چه بی تصویر !
وای ! چقدر این روزها
آسمان شهر بارانی است !
و من که عاشق رگبار بهاری ام
اما چقدر شاکی ام این روزها
از هوای بارانی !
ولی رسید لحظه ای که چشمانم
به روی چشمهایش
گیج و مات می چرخید
من آن صاحب صدا را به چشم می دیدم !
دو چشم روشن و خیره بر همه جا
به غیر چشم من که مشتاق دیدن او بود !
چقدر خیره ماندم اما او
دروغ نگویم
یک لحظه
به چشم من خیره شد به نگاه
نگاه می کرد و سرش به بالا بود
نگاه مضطربش چه بی معما بود !
نگاه می کردم و امید بر این بود . . .
که عاشقم کند
شاید . . .
مرا که نیمه ی قلبم هنوز پیدا نیست !
قرارمان بر این بود :
که این مرد
با سی و اندی سال
مرا ببیند و شاید
از این دخترک خردسال خوشش آید !
به او راز خویش را گفتم
و او مثل باقی مردم
به چشم جنسی لطیف و پر رونق
به من حرفهایی از شکفتن گفت
و من چقدر غصه می خوردم
که باز هم مرا به چشمی بد
به چشم یک زن ، نگاه بد می کرد !
و باز تمام ِ اندیشه
تمام ِ من با تمام ِ زن بودن
به پشت ِ لحظه ای هم آغوشی
چه زود دور و گم می گشت !
و باز من می باید
چه زود بگریزم از نگاهی بد ! . .