دلم گرفت، از این زمون
از این دلِ نامهربون
از دوستی های عبوری
پرتب و تاب و تنوری
و گاهی هم....
سیاه بازی و لاتوری
دلم گرفت، از خودمون
از این خودِ گمشدمون
از این سرک کشیدنا...
دزدکی هم رو دیدنا...
بی وفایی،
دروغ گویی...
دو رویی و دل زدنا...
دلم گرفت، به این نشون و اون نشون
گیر افتادم تو خونمون
تو دامِ عشقی مهربون
کنارمون
نازدونه ی دردونمون.
دلم می خواد، رها باشم؛
رها چو باد و باز باشم؛
برم به اوج آسمون،
از اون بالا
نگا کنم به خونمون،
به کوچمون،
محله و دیارمون.
نگاه کنم به خودمون،
همسایمون،
مناره های شهرمون.
از اون بالا نگا کنم،
به خوبیا و دوستیا،
به زشتی و پلیدیا،
له شدن ضعیفا و گندزدن پولدارمون.
دلم می خواد، برم به اوجِ اوج آسمون
آسمونِ محله مون
برم بالا، همسایه خدا بشم؛
بگم خدای مهربون
دوسِت دارم؛
دوستم داری! بیا و لحظه ای برام،
قصه عاشقی بخون...
از عشقای راست راستکی
دوست داشتنا
از ته جون.
.
.
.
رها – بیست و سوم خرداد 91