خدایا! نمی دانم چرا قلبم حیا دارد سراید نغمه ی دیگر برای جسم بی جانم؟
ز ترس است یا خجالت یا که بیمار است وبر روی نحیف خودنمی آرد؛
خدایا! من نمی دانم چرا شمع جهان گشته خموش و سرد، برای مردمان دیده ی تارم؟
نه بغضی پنجه بر عمق گلویم می کشد هر دم،
نه اشکی می چکد بر گونه ام نم نم؟
چرا پاهای من سست است؟
و دستم سرد و بی روح است؟
چراحس نوازش رانمی فهمم؟
خدایا بارالها!
چرا رقص تبسم را نمی سازی روان بر کنج لبهایم؟
چرانمی لرزد دلم،دستم زبغض وشیونی، آهی
که ازعمق وجودش نام و یادم را فغان کرده؟
چرا اینجا هوا ی خانه ام سرد است و بوی نا و نم،
لباسم را نمور کرده؟
و شاید
من سرد و خاموشم . نمی دانم!
نمی دانم! نمی دانم! نمی دانم!...
خدایا این چه نوع ترس است؟
چه تیز و تند و سوزناک و چه بران است
خدایا بار الها!
چرا مه مادرم اینگونه بی تاب است؟
چرا صورت به روی جسم بی جانم همی ساید؟
نکن مادر،نکن مادر چنین با من ، ندارم تاب بی تابی رویت را.
چه در من دیده ای مادر چنین بینم پریشانی مویت را
و آن سو تر پدر آن کوه رنج و مهربانی می کند گریه
چقدر پیر است و فرتوت وخمیده قامت
از پرواز بی هنگام فرزندش که من باشم!
همه گویی به نوعی می کنند ناله
برادر ، خواهر و همسرو دردانه عزیزم ...یار شیرینم ... فرزندم
***
چه بی نور است اینجا!
اتاقم سرد و نمناک است
چقدر سرد است و کوته گشته این سقفش
چقدر سفت است بالینم
لباسم تنگ و چسبان است
به ذهنم می کنم خلوت
مثال مرده ای خوابیده در تختم ،
نه !!!
مثال مرده ای خوابیده در قبرم؛
و کوهی خاک بر رویم.
زنم فریاد ز عمق جسم بی جانم
همه رفتند!!!
عزیزانم!... عزیزانم! ... عزیزانم!!!
صدای پایتان که نه ... صدای گریه ها تان، نیز مرا دلگرم نمی سازد .
کجاست مهر و وفای بی مثالتان
منم اینجا ... منم اینجا ... منم اینجا !
.
.
.
و من ماندم تک و تنها،
در این دهشت سرای جاویدان.
عزیزانم کجا رفتید،
به این آسودگی مرا با خود رها کردید؟
چه نامردید! ... چه نامردید!... چه نامردید!!!
***
خدایا بارالها
توگویی شوخی است اینها
به این آسودگی
سبوی نیستی ات را سرکشیدم من ؟
عجب عمری، عجب عمری، عجب عمری
مگرتو چندصباحی فرصت بودن به من دادی؟
چرا من را به دنیایت ،آشنا کردی؟
و با خلقم به خود زحمت روا کردی؟
عجب دنیای کوتاهی!!!
***
و ناگه
می زند قلبم به من ضربه
و حسی در وجودم می خزد آنی
چه گرم و دلنشین و شیرین است
تو گویی خواب و رویا بود
عجب خوابی، عجب خوابی ، عجب خوابی!!!
نشینم روی تخت و نرم وگرم خود
به دیوار می زنم تکیه
گشایم چشم خواب آلود خود کم کم
دوباره روز دیگر گشته آغاز
و نهاده ایزد منان به من منت
و یا بهتر بگویم
فرصت دیگر بنا کرده برای من در این زیبا سرای پر خط و خالش
و در آرامشی مطلق
دو چشمم می شود سنگین
و فکری می خزد در ذهن خواب آلودم
خدایا بارالها!
چقدر سخت است مردن
رها از زندگی گشتن
و دل کندن از عزیزانت
چه باید کرد؟ چه باید کرد؟ چه باید کرد؟
که ناگه با صدایی نرم و شیرین
سقوط از عرش بر فرش خدایی می کنم آنی
سلام بابا ! ... سلام بابا ! .... سلام بابا!
رها - مرداد 92