هلیای من !
ولوله ای است در دلم،
که حلالم نمی کند،
خلاصم نمی کند،
فراموشم، هیچ!
عجین شده در من و
رهایم نمی کند.
پهن کردم سفرهی دلم
سرسجاده، پیش مادرم !
گفت:
نگاهم نمی کند، هیچ!
دعایم نمی کند، صدایم نمی کند.
.
دستم به ریسمانی نیست!
نیک می دانم، کوله ام سنگین است
لیک ایمان دارم؛
نوری از گوشه چشمت کافی است.
می دانم !!
جوابم نمی کند؛ هیچ،
رهایم نمی کند.
رها ... مرداد 92