ترنم

ترنم

آدمها را بدون اینکه به وجودشان نیاز داشته باشید دوست بدارید...کاری که خدا با شما می کند....
ترنم

ترنم

آدمها را بدون اینکه به وجودشان نیاز داشته باشید دوست بدارید...کاری که خدا با شما می کند....

حس غریب ...



 

خدایا! نمی دانم چرا قلبم حیا دارد سراید نغمه ی دیگر برای جسم بی جانم؟

ز ترس است یا خجالت یا که بیمار است وبر روی نحیف خودنمی آرد؛

خدایا! من نمی دانم چرا شمع جهان گشته خموش و سرد، برای مردمان دیده ی تارم؟

نه بغضی پنجه بر عمق گلویم می کشد هر دم،

نه اشکی می چکد بر گونه ام نم نم؟

چرا پاهای من سست است؟

و دستم سرد و بی روح است؟

چراحس نوازش رانمی فهمم؟

خدایا بارالها!

چرا رقص تبسم را نمی سازی روان بر کنج لبهایم؟

چرانمی لرزد دلم،دستم زبغض وشیونی، آهی

که ازعمق وجودش نام و یادم را  فغان کرده؟

چرا اینجا هوا ی خانه ام سرد است و بوی نا و نم،

 لباسم را نمور کرده؟

و شاید

 من سرد و خاموشم . نمی دانم!

نمی دانم! نمی دانم! نمی دانم!...

خدایا این چه نوع ترس است؟

 چه تیز و  تند و سوزناک و چه  بران است

خدایا بار الها!

چرا مه مادرم اینگونه بی تاب است؟

چرا صورت به روی جسم بی جانم همی ساید؟

نکن مادر،نکن مادر  چنین با من ، ندارم تاب بی تابی رویت را.

چه در من دیده ای مادر چنین بینم پریشانی مویت را

و آن سو تر پدر آن کوه رنج و مهربانی می کند گریه

چقدر پیر است و فرتوت وخمیده قامت

از  پرواز بی هنگام فرزندش که من باشم!

همه گویی به نوعی می کنند ناله

برادر ، خواهر و همسرو دردانه عزیزم ...یار شیرینم ... فرزندم

***

چه بی نور است اینجا!

 اتاقم سرد و نمناک است

چقدر سرد است و کوته گشته این سقفش

چقدر سفت است بالینم

لباسم تنگ و چسبان است

به ذهنم می کنم خلوت

مثال مرده ای خوابیده در تختم ،

نه !!!

مثال مرده ای خوابیده در قبرم؛

و کوهی خاک بر رویم.

زنم فریاد ز عمق جسم بی جانم

همه رفتند!!!

 عزیزانم!... عزیزانم! ... عزیزانم!!!

صدای پایتان که نه ... صدای گریه ها تان،  نیز مرا دلگرم نمی سازد .

کجاست مهر و وفای بی مثالتان

منم اینجا ... منم اینجا ... منم اینجا !

.

.

.

و من ماندم تک و تنها،

در این دهشت سرای جاویدان.

عزیزانم کجا رفتید،

به این آسودگی مرا با خود رها کردید؟

چه نامردید! ... چه نامردید!... چه نامردید!!!

***

خدایا بارالها

توگویی شوخی است اینها

به این آسودگی

سبوی نیستی ات  را سرکشیدم من ؟

عجب عمری، عجب عمری، عجب عمری

مگرتو چندصباحی فرصت بودن به من دادی؟

چرا من را به دنیایت ،آشنا کردی؟

و با خلقم به خود زحمت روا کردی؟

عجب دنیای کوتاهی!!!

***

و ناگه

می زند قلبم به من ضربه

و حسی در وجودم می خزد آنی

چه گرم و دلنشین و شیرین است

تو گویی خواب و رویا بود

عجب خوابی، عجب خوابی ، عجب خوابی!!!

نشینم روی تخت و نرم وگرم خود

به دیوار می زنم تکیه

گشایم چشم خواب آلود خود کم کم

دوباره روز دیگر گشته آغاز

و نهاده ایزد منان به من منت

و یا بهتر بگویم

فرصت دیگر بنا کرده برای من در این زیبا سرای پر خط و خالش

و در آرامشی مطلق

دو چشمم می شود سنگین

و فکری می خزد در ذهن خواب آلودم

خدایا  بارالها!

چقدر سخت است مردن

 رها  از زندگی گشتن

 و دل کندن از عزیزانت

چه باید کرد؟ چه باید کرد؟ چه باید کرد؟

که ناگه با صدایی نرم و شیرین

سقوط از عرش بر فرش خدایی می کنم آنی

سلام بابا ! ... سلام بابا ! .... سلام بابا!

 

رها - مرداد 92